پروژهٔ اجتماعی (۸۸) – شانسی که دو بار به در می‌زند

مژده مواجی – آلمان

روزی که اسد برای کوچینگ شغلی آمد، متوجه شدم که مدت‌زمانی طولانی نیاز دارد تا وارد بازار کار شود. اسد برای کارکردن ساخته شده. در افغانستان و ایران به‌جای مدرسه‌رفتن، از کودکی، نوجوانی و جوانی تا آمدن به آلمان فقط کار کرده بود. در طول مشاوره‌‌هایی که با اسد داشتم، مشخص بود که اگر محیط کار با روحیهٔ خیلی حساس او جور باشد، با شوق زیادی کار می‌کند.

شش ماه پیش هم‌زمان دو پیشنهاد کار برای باغبانی به او شد. اولی، شرکتی که اسد به‌تازگی یک هفته در آنجا کارآموزی کرده بود و دومی، شرکتی که سال قبل مُراجع سوری‌ام را به آن‌ها معرفی کرده بودم و تجربهٔ خوبی از او داشت. 

او را برای یک هفته کارآموزی در شرکت دوم معرفی کردم تا با محیط کار آنجا هم آشنا شود و در نهایت تصمیمش را بگیرد. مانند تمام دفعات قبل طی دوران کوچینگ، تنها یک‌بار او را به محل موردنظر همراهی کردم تا آدرس‌ را با نشانه‌ها در ذهنش به خاطر بسپارد. دشواری در خواندنِ نام خیابان‌ها، حس‌های دیگر را برای یادگیری در او فعال می‌کرد. 

بدون غیبت و سرِ وقت در طول کارآموزی آنجا حاضر شده بود و شرکت او را می‌خواست. 

بعد از پایان کارآموزی، از او پرسیدم: «کدام شرکت را برای اشتغال انتخاب می‌کنی؟»

با کمی تردید جواب داد: «هر دو به‌نظرم خوب‌اند. در شرکت اولی بیشتر فارسی به گوشم می‌خورد. همکارها هم‌زبان‌اند. رئیسش بهایی است و مردی خیلی مهربان که می‌دانم خیلی از من حمایت می‌کند و تمایل به استخدام من دارد. در آلمان به دنیا آمده و آلمانی‌اش بهتر از فارسی است. در شرکت دومی همه آلمانی صحبت می‌کنند. آنجا که باشم زبان آلمانی بهتر یاد می‌گیرم، هر چند یکی از همکارها انگار حوصلهٔ من را نداشت.» 

اسد با ذهنیتِ بهترشدنِ زبان آلمانی، شرکت دوم را انتخاب کرد. رئیس شرکت اول که انتظار این تصمیم اسد را نداشت، تا حدی رنجید. با او تلفنی صحبت کردم و او را که با لحنی تُند صحبت می‌کرد، آرام کردم. در پایان بالاخره با نرمش گفت: «اگر روزی تصمیمِ اسد عوض شد، می‌تواند دوباره برای کار پیش من بیاید.»

شرکت دوم با اسد قراردادی بست که ابتدا محدود به دو ماه بود؛ اکتبر و نوامبر. رئیسش قولی نیم‌بند داد که بعد از فصل سرما در آغاز بهار و فصلِ پُرکاریِ باغبانی، قراردادی جدید و نامحدود با او می‌بندد.

بعد از اتمامِ دو ماه رئیس شرکت تلفن زد و با لحنی ناراضی گفت: «اسد باید زبان آلمانی‌اش را بهتر کند و در کارش تندتر باشد. اگر رانندگی بلد بود که این‌ها هم مهم نبود. سریع برایش قرارداد جدید می‌فرستادیم. ما باید نگاهی تجاری به کارمان داشته باشیم.»

با او بحث کردم، اما مشخص بود که برای تمدیدنکردن قرارداد بهانه می‌آورد. 

اسد هم هم‌زمان تماس تلفنی گرفت و با همان تردیدی که قبلاً داشت، پرسید: «اگر به من قرارداد جدید بدهند، بهتر نیست که همانجا کار کنم تا زبان آلمانی‌ام بهتر شود؟ حتماً همان همکاری که حوصلهٔ من را نداشت، زبانِ بد گذاشته که رئیس این‌طوری نظر می‌دهد. رئیس اصلاً در ساعات کار، کارِ من را نمی‌دید. آنجا که بودم، یک نفر دیگر را هم استخدام کردند که رانندگی بلد نبود.»

بی‌آنکه وقت تلف کنم با رئیس شرکت اول تماس گرفتم: «امیدوارم که پذیرای تلفنِ من باشید. به اسد شانسِ دوم را برای استخدام می‌دهید؟»

با ادب و احترام پذیرای من و استخدام اسد شد. نفسی به‌راحتی کشیدم. 

او با ادارۀ کار تماس گرفت، اسد را در طرحی برای افرادی که بیکاری درازمدت داشته‌اند، معرفی کرد. طرحی با حمایت مالیِ ادارۀ کار برای تشویق شرکت‌‌هایی که از افرادی مانند اسد حمایت می‌کنند. او اسد را از آغاز بهار با حقوقی بالاتر از حد معمول استخدام کرد. 

اسد تلفن زد و با خوشحالی گفت: «به رئیسم می‌گویم که بیشتر با من آلمانی صحبت کند. برای خودش هم راحت‌تر است. هرجا متوجه نشدم، به فارسی بگوید.»

ارسال دیدگاه